جدول جو
جدول جو

معنی چاکری کردن - جستجوی لغت در جدول جو

چاکری کردن(اَ گِ رِ تَ)
نوکری کردن. خدمتگری کردن. ملازم خدمت کسی بودن یا شدن:
نیرزد بخیل آنکه نامش بری
و گر روزگارش کند چاکری.
سعدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ظِ کَ دَ)
ناظر شدن. مباشرت. کارگزاری. رجوع به ناظر و ناظری شود
لغت نامه دهخدا
(طَرَ گِ رِ تَ)
شکر نکردن. ناسپاسی کردن. سپاس نعمت نگزاردن. کفران ورزیدن، شکوه کردن. شکایت کردن از خداوند:
نور خورشید ار سحابی برد ناشکری مکن
کآخر این باران رحمت زآن سحاب آمد پدید.
سید حسین غزنوی
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ گَ تَ)
سپاهیگری کردن. در عداد سپاهیان درآمدن: تا آنگه که از آنجای بروند به لشکری کردن یا بمیرند یا پیر شوند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ کَ دَ / دِ)
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
اسدی.
، حکم کردن:
بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
فردوسی.
- از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا:
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن:
تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری
بدین مایه با او مکن داوری.
فردوسی.
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن
چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری.
نظامی.
، دعوی کردن. ادعا کردن:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
، بحث کردن:
ترا کردگارست پروردگار
توئی بندۀ کردۀ کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اُمیدْ/اُمْ میدْ کَ دَ)
چابکی کردن. شتافتن. عجله کردن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ تَ)
اندکی از مأکول یا مشروبی را چشیدن برای آزمودن طعم آن. چشیدن طعم خوردنی یا نوشیدنی را. اندکی از طعام یا شراب را خوردن و طعم آن را امتحان کردن: روز نوروز نخستین کسی... مؤبد مؤبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... چون از آفریده بپرداختی چاشنی کردی و جام به ملک دادی. (نوروزنامه خیام). پس ملک را در گرمابه میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو دادتا بخورد. (چهارمقاله عروضی) ، امتحان کردن. آزمایش نمودن کسی یا چیزی. آزمودن اشخاص یا اشیاء برای پی بردن بصفات و خصوصیات آنها:
ور به گمان است دل تو در این
چاشنیم کن چت باشد حلال.
ناصرخسرو.
ابومسلم خراسانی که پهلوان پایتخت بود در غضب رفت و کمان خود به محمد مظفر داد که این را چاشنی کن. محمد مظفر کمان آورد و با کمان خود برهم نهاد و هر دو را بکشید و کمان خود به ابومسلم داد که تو نیز این را چاشنی کن ابومسلم هر چند که کرد نتوانست کشید منفعل شد. (تاریخ جدید یزد) ، اندازه گرفتن عیار زر و سیم. عیار کردن فلزات. (ناظم الاطباء). آزمودن عیار زر و سیم. معیار، چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب) ، چاشنی کردن به کسی، در اصطلاح بازاریان، چیزی بد را بجای خوب یا کم ارزی را بدل پربهاء بفریب به کسی فروختن. در تداول عوام فریفتن کسرا. متاع ارزان را به بی خبری گران فروختن. بدلی را به جای اصلی به نادانی دادن، گلوله یا چوبی را به کسی زدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
قضا، حکومت، محاکمه، دیوان کردن، فصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکی کردن
تصویر پاکی کردن
تطهیر
فرهنگ لغت هوشیار
در شمار لشکریان در آمدن سرباز شدن: تاآنکه که از آنجای بروند بلشکری کردن یا بمیرند یا پیر شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناظری کردن
تصویر ناظری کردن
نظارت کردن مراقبت کردن، مباشرت کردن کارگزاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوری کردن
تصویر یاوری کردن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرچری کردن
تصویر چرچری کردن
((چِ چِ یا چَ چَ. کَ دَ))
عیش کردن، خوش گذرانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
للحكم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
Arbitrate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбітрувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
kutatua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбитрировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ثالثی کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
মধ্যস্থতা করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ตัดสิน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
hakemlik yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrażować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
중재하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
仲裁する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
לשפוט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
मध्यस्थता करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
schlichten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitreren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
裁定
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
memutuskan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی